عاشقانه ها
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست…
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. هاست لینوکس cpanelسه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود . او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید. موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : ” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.هاست لینوکس cpanel سه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم دوستان این داستان خنده دار و هیجان انگیزه فقط به یه شرط براتون خیلی خیلی جالب میشه
اونم اینه که تا آخرش بخونی. چشمهایتان را باز میکنید. متوجه میشوید در بیمارستان هستید. پاها و دستهایتان را بررسی میکنید. خوشحال میشوید که بدنتان را گچ نگرفتهاند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار میدهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق میشود و سلام میکند. به او میگویید، گوشی موبایلتان را میخواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شدهاید و از کارهایتان عقب ماندهاید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را میآورد. دکمه آن را میزنید، اما روشن نمی شود. مطمئن میشوید باتریاش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار میدهید. پرستار میآید. «ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. میشه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟ «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم». «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟ «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی شه . شرکتهای سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشیها مشترکه». «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم». «شما گوشیتون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از اینکه به کما برید». «کما»؟! باورتان نمیشود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفتهاید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمدهاید. مطمئن هستید که نه میتوانید به محل کارتان بازگردید و نه خانهای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه میپرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش میکنید تا زودتر مرخصتان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین». «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»! «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن ». «چه اتفاقی افتاده»؟ «چیزی نشده! ولی بیرون از اینجا، هیچکس منتظرتون نیست». چشمهایتان را میبندید. نمیتوانید تصور کنید که همه را از دست دادهاید. حتی خودتان هم پیر شدهاید. اما جرأت نمیکنید خودتان را در آینه ببینید. «خیلی پیر شدم»؟ «مهم اینه که سالمی . مدتی طول میکشه تا دورههای فیزیوتراپیرو انجام بدی».. از پرستار میخواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید.. «اون بیرون چه تغییراتی کرده»؟ «منظورت چه چیزاییه»؟ «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟ «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن». «طرح جدید چیه»؟ «اگر رانندهای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش میبرن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمیشه». «میدون آزادی هنوز هست»؟ «هست، ولی روش روکش کشیدن». «روکش چیه»؟ «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند». «برج میلاد هنوز هست»؟ «نه! کج شد، افتاد»! «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن». «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه». «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟ «اوهوم»! «چهطور این اتفاق افتاد»؟ «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستورانگردان برج». «اینکه هواپیمای خوبی بود. مگه میشه اینجوری بشه»؟ «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد». «چند نفر کشته شدن»؟ «کشته نداد». «مگه میشه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟ «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد».. «چرا»؟ «آشپزخونهاش بهداشتی نبود». «چی میگی؟!… مگه میشه آخه»؟ «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هاتداگ….». «الان وضعیت تورم چهجوریه»؟ «خودت چی حدس میزنی»؟ «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه». «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه». «پراید چنده»؟ «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟ «این دیگه چیه»؟ «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایدهای از نیسان قشقایی ساختن». «همین جدیده، چنده»؟ «۷۰میلیون تومن». «پس ماکسیماچنده»؟ «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….». «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟ «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده». «تونل توحید چهطور»؟ «تا قبل از اینکه شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن». «شهردار بازنشسته شد»؟ «آره». ولیتونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه». «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرحها خوابید». «چندتا خط مترو اضافه شده»؟ «هیچی! شهردار که رفت، همهجا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن». «یعنی چی»؟ «از تونلهاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن». «اتوبوسهای BRT هنوز هست»؟ «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار میشد». «توی نقشجهان اصفهان دیده بودم از اونا…» «نقشجهان رو هم خراب کردن». «کی خراب کرد»؟ «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاهعباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه». «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم». «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»! «چیو»؟ «اینکه همه این چیزها رو خالی بستم». «یعنی چی»؟ «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشیات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگیات»! «شما جنایتکارید! من الان میرم با رییس بیمارستان صحبت میکنم». «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود». «ازش شکایت میکنم»! « نمی تونی . چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ». پایان. هاست لینوکس cpanelسه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم 8 صبح: تو رخت خواب…..
هاست لینوکس cpanel
9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده…. 10 صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!) 11 صبح : از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه) 12 صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه 99 تا میس کال 199 تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا - رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله! میشه یه ساعت دیگه هم خوابید! 1 ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم علی جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….علی جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش میکنه 2 ظهر:ماماااااااااااااان …..ناهار 3 ظهر:مامااااان جورابام کو؟ 4عصر: مامااااااااااان ….سوییچ؟؟ 5 عصر: اولین اتو…(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن) 6 عصر:به دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم فقط از روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ پلیس میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان دوستی انجام میده و فقط کافیه یک پسر 10 ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر پشت کنکوریشو خفه میکنه که ..آره کلاس مختلطه تو هم این همه کلاس حتما باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش دیر وقته زشته..(داداش آخه اون که خونه اش 2ساعت با ما فاصله است….امان از این خواهر ها که درد برادراشونو نمی فهمن نمی دونن برادر ضون بیچاره کمک و امداد…) 7 عصر: لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟ 8 غروب: دم خونه لیدا و لحظه فراق ….چه زود دیر می شود...!!! 9 شب: آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند….. 10شب: یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه… 2شب:مادر کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت …. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس هر شب تحقیق!!!) سه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی! جواب داد چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم.فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود : این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! گفت این موها با لباسام جور نیست قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید! دوباره اثاثیه رو عوض کردم بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمی آورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه! خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم! هاست لینوکس cpanelسه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم مدیر : یك سال چند روز دارد؟ مدیر: یك روز چند ساعت است؟ مدیر: تو چند ساعت در روز كار می كنی؟ مدیر: بنابراین تو چه كسری از روز را كار می كنی؟ مدیر: خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶ چند روز می شود؟ مدیر: آیا تو تعطیلات آخر هفته را كار می كنی؟ مدیر: در یك سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟ مدیر: متشكرم. اگر تو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز كم كنی، چند روز باقی می ماند؟ مدیر: من به تو اجازه می دهم كه در تا ۲ هفته در سال از مرخصی استعلاجی استفاده كنی .حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز كم كنی ، چند روز باقی می ماند؟ مدیر: آیا تو در روز جمهوری (یكی از تعطیلات رسمی می باشد) كار می كنی؟ مدیر: آیا تو در روز استقلال (یكی دیگر از تعطیلات رسمی می باشد) كار می كنی؟ مدیر: بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مدیر: آیا تو در روز اول سال به سر كار می روی؟ مدیر :بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مدیر: آیا تو در روز كریسمس كار می كنی؟ مدیر: بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مدیر: پس تو چه ادعایی داری؟ سه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و می خواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوه اش را با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره. مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه. پیرزن میگه باشه اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه ام رو با خودم میارم. مرده میگه باشه بزار اون برات ترجمه کنه اولین سوال شما اینه که : 1) پایتخت آمریکا کجاست؟ نوه ی پیرزن به پیرزن میگه من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟ پیرزن میگه " واشنگتن " درست بود حالا سوال دوم : 2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟ نوه ش میگه نیومن مارکوس کی حراج داره؟ مادربزرگش میگه " 4 جولای " درسته حالا سوال سوم: 3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟ نوه به مادربزگش میگه اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟ پیرزن میگه " توگور " واو شگفت آوره! حالا سوال آخر: 4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟ نوه ش این جور ترجمه میکنه از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟ مادربزگش میگه " بوش " اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده! هاست لینوکس cpanelسه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم گفتم کف تو دارم گفتـا سرش در آید گفتم که زید من شو گفتا مگر خر آید
گفتم ز زیــد بازان رسم زنــا بـیاموز گفتـا ز خوب رویــان این کار کمتر آیــد
گفتم که بر دهانت راه سـرش ببندم گفتا که شبرو است او الان کمتر آید
گفتم که بوی گوزت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بمانی جانت ز لب بر آید هاست لینوکس cpanelسه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم از خانمی پرسیدند شنیده ایم پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده اند آیا از زندگی خود راضی هستند ؟ خانم جواب داد دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می کردم . ابدا دست به سیاه سفید نمی زند صبحانه را در رختخواب می خورد بعد ازظهرها هم دو سه ساعتی می خوابد عصر با دوستانش به گردش می رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می کند یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است. پرسیدند وضع پسرت چطور است ؟ جواب داد اوه اوه !!! خدا نصیب نکند بلا بدور یک زن تنبل و و وارفته ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل خانه اشتباه گرفته است دست به سیاه سفید نمی زند اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد تا ظهر دهن دره می کند بعد ازظهر ها باز تا غروب خبر مرگش کپیده عصر هم از خانه بیرون می رود و تا نصفه شب مشغول گردش است با وجود این زن پسرم بدبخت است ! هاست لینوکس cpanelسه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست . قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست .. جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد . جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست . کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است ؟ نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است .. اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟ او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ... سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت. با همين ابتکار و حرکت عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد .هاست لینوکس cpanel سه شنبه 3 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : محرم
درباره وبلاگ فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمی کند شب من کی سحر شود شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود رنج فراق هست و امید وصال نیست این"هست و نیست"کاش که زیر و زبر شود رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درد دل کنم و دردسر شود ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند دیگر قرار نیست کسی با خبر شود موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است بگذارگفتگو به زبان هنر شود موضوعات آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|